وقتی از هتل بیرون می رفت ، با مشت به سینه هاش می زد و وقتی روبروی من رسید ، ایستاد و محکم با مشتش به سینه می کوفت و با زاری و گریه و اشک می گفت : دیدی چه خاکی تو سرم شد !
شب قبلش ، سر شب ، با خبر شدم که یکی از زائرین حال خوشی نداره ، سریع خودمو رسوندم بالاسرش ، دیدم بدنش مثل چوب ، سفت شده ! نبضش تنده ! ولی بدنش گرمه و در اثر سرفه های شدید گهگاهی از تخت کنده می شه ...
سریعا تیم امداد پزشکی اومدن بالا سرش ! سر شبی حالش یه کم بهتر شد و وضعیتش طبیعی شد ولی نصفه های شب بود که تیم پزشکی با تمام تلاشی که داشت ، نتونست از مرگ این مرد میانسال جلوگیری کنه !
به قولی ، اجل که فرا برسه ، کاریش نمی شه کرد...
هم سر شب مدتی سربالینش بودم ، هم وقت مرگش در کنارش بودم و جون کندنشو دیدم ...
خیلی سخت جون داد ...
و حالا درست کمتر از 12 ساعت بعد ، همسرش تنها باید به سمت ایران بره ! و اینجاس که وقت رفتن ، مشتهاشو به سینه می کوبه و می گه : دیدی چه خاکی به سرم شد!
دوتایی اومدن و الان باید تنهایی برگرده و جسد همسرش بعد از طی مراحل قانونی به زادگاهش ایران ، فرستاده می شه .
درسته که مرگ حق و دست ما آدما نیست ، ولی علت مرگ گاهی به دست خودمون رقم می خوره ...!